یامَن اِسمُهُ دَوا وَ ذِکرُهُ شَفاء بنام خداوند شفا دهنده پسرم حیدر علی جون عزیز بابایی(١٩/٩/٩٢) دقیقا"سه شنبه ساعت یازده ظهر به بعد بودکه سرفه میکردی و حال خوشایندی نداشتی !!! شربت سرفه مادرت بهت دادوکمی خوب شدی و همانروزساعت 3 شب بود که با گریه بیدار شدی و مامانی میخواست بهت شیر بده که تو نمیخوردی و فقط گریه میکردی و همینطور اشک میریختی چشمات قرمز شده بودند من و مامانی ترسیده بودیم که چت شده یکدفه اینطوری شدی ،!!!مامانی به من گفت که بریم پایین پیش مامان بزرگ ،خوب پاشدیم وتورو با پتو پیچوندیم و رفتیم پایین پیش مامان بزرگ، پیش مامان بزرگ کمی آروم شدی و کمی میخوابیدی و بعد از 10 ،15 دقیقه دوباره شروع به گریه ...